به گزارش قدس آنلاین به نقل از فارس، مادر سراسیمه وارد اتاق میشود و دخترک را صدا میزند، زهرا بدو مادر زود لباسهایت را بپوش، دخترک هم که از عجله و استرس مادر نگران میشود شروع به پوشیدن لباسهایش میکند. پیراهن سرخآبیش را از کمد بیرون میآورد و میپوشد. روسری گلدارش را از پشت محکم میبندد و میگوید مامان حاضرم.
بلافاصله مادر دستش را میگیرد کشان کشان کفشها را پوشیده و نپوشیده از خانه خارج میشوند. مادر آنقدر تند حرکت میکند که زهرا جا میماند و میگوید مامان یواشتر دستم کنده شد. مادر که دیگر حواسش به هیچ چیز نیست میگوید عجله کن دخترم بدو باید زود برویم.
مادر میدود و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکند. زهرا گوشش را تیز میکند و میشنود که مادر میگوید لاحول و لا قوة الابالله خدایا کمکم کن! کمک کن سالم باشد. کمک کن
بالاخره به سر خیابان میرسند و مادر برای تاکسی دست بلند میکند، آقا چهارراه استانبول و با عجله لطفاً خیلی سریع، زهرا دوباره سؤال میکند مامان خبری شده و مادر در حالی که بغضش را فرو میبرد و سعی میکند که اشکهایش را پنهان کند میگوید نه دخترم انشاءالله که چیزی نشده.
از رادیو اخبار پخش میشود مادر زهرا میگوید آقا میشود صدایش را زیاد کنی، زهرا که کنجکاو میشود قد کوچکش را از پشت صندلی تاکسی بالا میکشد و دوباره گوشهایش را تیز میکند.
اخبار میگوید صبح امروز در یک حادثه آتشسوزی در ساختمان پلاسکو، این ساختمان به طور کامل تخریب شد و متأسفانه تعدادی از آتشنشانان در این حادثه آسیب دیدهاند.
ناگهان دلشوره عجیبی در دل زهرا موج میزند و در چشمان مادرش خیره میشود مامان! بابا مهدی حالش خوبه، مادر که سعی میکند دخترش را آرام کند با نوازش موهای دخترک میگوید آره عزیزم بابا مهدی حالش خوبه. صبح که رفت خواب بودی حالش خوب بود. اتفاقاً بیسروصدا رفت که بیدار نشی.
بالاخره به نزدیکیهای چهارراه استانبول میرسند. از دور هم میتوان خرابههای ساختمان را دید. دود خیابان را پر کرده و بوی سوختگی مشام را آزار میدهد. ماشینهای قرمز رنگ آتشنشانی تا چشم کار میکند گوش تا گوش ایستادند و آژیر میکشند.
جمعیت هم تا چند صد متر آن طرفتر ایستاده است، مادر دست زهرا را میکشد و با شتاب از تاکسی پیاده میشود و به سرعت به طرف ساختمان پلاسکو حرکت میکند.
زهرای 4 ساله هم که حالا در جریان ماجرا قرار گرفته با چشمان اشکآلود فقط میدود. از کنار جمعیت میگذرند. از کنار ماشینها. از کنار امبولانس ها. از کنار خرابیها میگذرند مادر دیگر صدایی نمیشنود. انگار که هیچکس در اطرافش نیست و فقط خودش است که میدود. میگذرد و میخواهد وارد خرابیهای ساختمان شود که آتشنشانان جلویش را میگیرند.
مادر سؤال میکند که مهدی کجاست و زهرا به لبهای همکاران بابایش خیره میشود. اینبار زهرا تکرار میکند. بابام کجاست عمو؟ و بغض آتشنشانان بیآنکه جوابی بدهند همگی میترکد و فقط اشک میریزند. یکی از دوستان مهدی، زهرا را بغل میکند و میگوید بابایت؟ بابایت رفته پیش خدا.
مادر سراسیمه وارد اتاق میشود و دخترک را صدا میزند، زهرا بدو مادر زود لباسهایت را بپوش، دخترک هم که از عجله و استرس مادر نگران میشود شروع به پوشیدن لباسهایش میکند. پیراهن سرخآبیش را از کمد بیرون میآورد و میپوشد. روسری گلدارش را از پشت محکم میبندد و میگوید مامان حاضرم.
بلافاصله مادر دستش را میگیرد کشان کشان کفشها را پوشیده و نپوشیده از خانه خارج میشوند. مادر آنقدر تند حرکت میکند که زهرا جا میماند و میگوید مامان یواشتر دستم کنده شد. مادر که دیگر حواسش به هیچ چیز نیست میگوید عجله کن دخترم بدو باید زود برویم.
مادر میدود و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکند. زهرا گوشش را تیز میکند و میشنود که مادر میگوید لاحول و لا قوة الابالله خدایا کمکم کن! کمک کن سالم باشد. کمک کن
بالاخره به سر خیابان میرسند و مادر برای تاکسی دست بلند میکند، آقا چهارراه استانبول و با عجله لطفاً خیلی سریع، زهرا دوباره سؤال میکند مامان خبری شده و مادر در حالی که بغضش را فرو میبرد و سعی میکند که اشکهایش را پنهان کند میگوید نه دخترم انشاءالله که چیزی نشده.
از رادیو اخبار پخش میشود مادر زهرا میگوید آقا میشود صدایش را زیاد کنی، زهرا که کنجکاو میشود قد کوچکش را از پشت صندلی تاکسی بالا میکشد و دوباره گوشهایش را تیز میکند.
اخبار میگوید صبح امروز در یک حادثه آتشسوزی در ساختمان پلاسکو، این ساختمان به طور کامل تخریب شد و متأسفانه تعدادی از آتشنشانان در این حادثه آسیب دیدهاند.
ناگهان دلشوره عجیبی در دل زهرا موج میزند و در چشمان مادرش خیره میشود مامان! بابا مهدی حالش خوبه، مادر که سعی میکند دخترش را آرام کند با نوازش موهای دخترک میگوید آره عزیزم بابا مهدی حالش خوبه. صبح که رفت خواب بودی حالش خوب بود. اتفاقاً بیسروصدا رفت که بیدار نشی.
بالاخره به نزدیکیهای چهارراه استانبول میرسند. از دور هم میتوان خرابههای ساختمان را دید. دود خیابان را پر کرده و بوی سوختگی مشام را آزار میدهد. ماشینهای قرمز رنگ آتشنشانی تا چشم کار میکند گوش تا گوش ایستادند و آژیر میکشند.
جمعیت هم تا چند صد متر آن طرفتر ایستاده است، مادر دست زهرا را میکشد و با شتاب از تاکسی پیاده میشود و به سرعت به طرف ساختمان پلاسکو حرکت میکند.
زهرای 4 ساله هم که حالا در جریان ماجرا قرار گرفته با چشمان اشکآلود فقط میدود. از کنار جمعیت میگذرند. از کنار ماشینها. از کنار امبولانس ها. از کنار خرابیها میگذرند مادر دیگر صدایی نمیشنود. انگار که هیچکس در اطرافش نیست و فقط خودش است که میدود. میگذرد و میخواهد وارد خرابیهای ساختمان شود که آتشنشانان جلویش را میگیرند.
مادر سؤال میکند که مهدی کجاست و زهرا به لبهای همکاران بابایش خیره میشود. اینبار زهرا تکرار میکند. بابام کجاست عمو؟ و بغض آتشنشانان بیآنکه جوابی بدهند همگی میترکد و فقط اشک میریزند. یکی از دوستان مهدی، زهرا را بغل میکند و میگوید بابایت؟ بابایت رفته پیش خدا.
نظر شما